شبهه های واقعه عاشورا سوال : روضه خوانها می گویند حضرت ابالفضل وقتی دست راستش قطع شد مشک را به دست چپ گرفت وپس ازقطع شدن دست چپ مشک را به دندان گرفت ،نکته اینجاست که اولا : اگر دست قطع شود مشک هم همراه دست پایین می افتد وبرداشتن آن درمیان آنهمه دشمن خصوصا با دندان کار آسانی نیست. دوما : یک مبارزدرمصاف دشمن دردست راست شمشیر ودردست چپ سپردارد واگر علمدار باشد علم نیز دردستان اواست پس باسنگینی مشک چگونه از سلاح خود استفاده می کرده ؟سوما : چه لزومی داشته که مشک را به دست بگیرد درحالی که می توانست آن را برزین اسب ببنددویا بردوش خود بیندازد ؟ پس با این وصف درقطع دستان ابالفضل تردید وجود دارد. جواب:اصل قطع شدن دستان حضرت ابالفضل (ع) مورد اجماع مورخان وسیره نویسان است وکمترین تردیدی درآن وجود ندارد، اما داستان مشک ،از پیرایه هایی است که برای اولین بار مرحوم مجلسی آن را درکتاب خود آورده وبه مجهول بودن آن هم اشاره می کند.. مقام حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بر هیچ انسان منصفی پوشیده نیست و حتی مذاهبی غیر از شیعیان و ادیانی غیر از اسلام نیز برای ایشان احترام خاصی قائل هستند و اینکه بعضی افراد مغرض وناآگاه سعی در کوچک جلوه دادن شان وجودی حضرت عباس هستند امر عجیبی نیست .
اگر از دید علمی و با توجه به منابع موثق تاریخی و روایی بخواهیم این مسئله را بررسی کنیم خواهیم دید که ماجرای آب آوردن و قطع شدن دست حضرت از معتبر ترین و صحیح ترین قضایای عاشورا است که بسیاری از منابع متقدم و معتبر نیز آن را نقل کرده اند مانند: امالی صدوق, ص 547, ح 731؛ اعلام الوری, ج 1, ص 395؛ الثقات ابن حبان, ج 2, ص 310؛ ارشاد, ج 2, ص 109؛ المناقب و المثالب نعمانی, ص 309؛ مناقب ابن شهر آشوب, ج 4, ص 108؛ شرح الاخبار, ج 3, ص 182 و...
نکته ای که در این شبهه روی آن پافشاری شده و سعی شده خرافی و عجیب نشان داده شود یعنی موضوع مشک،مطلبی است که تنها از زمان علامه مجلسی به بعد و از کتاب بحار الانوار نقل شده است. ماجرای مشک به دست راست و چپ گرفتن و قطع شدن دستان و سپس به دندان گرفتن را تنها علامه در روایتی مرسل و مجهول به آن اشاره کرده و جالب اینجاست که در پاورقی همان صفحه هم به آن اشاره شده این روایت علاوه بر مرسل و مجهول بودن,بعضی مسائل آن مخالف تمام مقاتل است و تنها آنچه که در کتب معتبر نقل شده همان مشک به دوش گرفتن برای آوردن آب و سپس قطع شدن دستان در حین بازگشت است اما نحوه و چگونگی آن تنها از بحار الانوار به بعد نقل شده آنهم همانطور که ذکر کردیم با روایتی مرسل و مجهول که بسیار روشن و معلوم است که اینچنین روایتی حجیت و سندیت قطعی ندارد که بخواهیم بر آن اشکال و ایراد گرفته و آن را سندی بر خرافی بودن قضایای عاشورا بدانیم.
متاسفانه آب و تاب دادن بعضی جریانات عاشورا توسط عده ای مداح و یا نویسنده بی سواد نیز به این تحریفات دامن زده در حالی که حتی این افراد به کلام خود علامه هم در ضعیف بودن این روایت دقت نکرده و برای گرم شدن مجالس خود و یا هر علت دیگری دست به ترویج بعضی مسائل مبهم می زنند.
بسیاری ازشاعران بنام درمرد قطع دستان ابالفضل شعر سروده اند که خود براهل نظر حجت است.
هر چند در مورد چگونگی شهادت آقا ابالفضل العباس(ع) در منابع تاریخی و مقاتل اختلافاتی وجود دارد،ولی مشهور و معروف این است که:
عبّاس بن على علیهالسلام هنگامى که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، گریست و به شوق دیدار پروردگار جلو آمد و پرچم را بر گرفت و از برادرش امام حسین علیه السلام اجازه میدان خواست.
امام علیهالسلام (که از فراق برادر سخت ناراحت بود) به سختى گریست به گونهاى که محاسن شریفش از اشک دیدگانش، تر شد، و فرمود: «یا أَخی کُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْکَری وَ مُجْمِعَ عَدَدِنا، فَإِذا أَنْتَ غَدَوْتَ یَؤُلُ جَمْعُنا إِلَى الشِّتاتِ، وَ عِمارَتُنا تَنْبَعِثُ إِلَى الْخَرابِ :
برادر جان! تو نشانه (شکوه و عظمت و) برپایى سپاه من و محور پیوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى (و شهید شوى)، جمعیّت ما پراکنده، و ویران مىشود.
عبّاس علیهالسلام عرض کرد: «فِداکَ رُوحُ أَخیکَ یا سَیِّدی! قَدْ ضاقَ صَدْری مِنْ حَیاةِ الدُّنْیا، وَ أُریدُ أَخْذَ الثَّارِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقِینَ»
جان برادرت فدایت، اى سرورم! سینهام از زندگانى دنیا به تنگ آمده است، مىخواهم از این منافقان انتقام (آن خونهاى پاک را) بگیرم.
امام علیهالسلام فرمود: «إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قَلیلًا مِنَ الْماءِ»
اینک که آهنگ میدان دارى براى این کودکان، آبى تهیّه کن.
لذا عباس بن علی(ع) بى درنگ بر اسب شده و نیزه و مشک را برداشت و به سوى فرات روانه شد.
مأموران فرات، آن حضرت را محاصره کردند و هدف نیزهها قرار دادند ولى آن حضرت دلاورانه لشکر دشمن را شکافت و تعدای از آنان را به خاک هلاکت افکند و وارد فرات شد.
«فَلَمَّا أَرادَ أَنْ یَشْرَبَ غُرْفَةً مِنَ الْماءِ ذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْنِ وَأَهْلِ بَیْتِهِ فَرَضَّ الْماءَ وَمَلَأَ الْقِرْبَةَ»
هنگامى که خواست مقدارى آب بیاشامد تشنگى امام حسین علیهالسلام و اهلبیتش را به خاطر آورد، آب را روى آب ریخت، مشکش را پر کرد. (1)
آنگاه مشک را بر دوش راست خود نهاد و به سوى خیمه رهسپار شد و چنین گفت:
یا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونِی / وَبَعْدَهُ لا کُنْتِ أَنْ تَکُونِی
هذا حُسَیْنٌ وارِدُ الْمَنُونِ / وَتَشْرَبینَ بارِدَ الْمَعینِ
هَیْهاتُ ما هذا فِعالُ دینِی / وَلا فِعالُ صادِقِ الْیَقینِ
«اى نفس (عباس)! زندگى پس از حسین علیهالسلام خوارى و ذلت است، مبادا پس از او زنده بمانى.
این حسین است که شربت مرگ مىنوشد و تو مىخواهى آب سرد و گوارا بنوشى؟!
هیهات! چنین کردارى، از آیین من نیست و نه کردار شخص راست باور.
سپاه خون آشام ابن سعد اطرافش را گرفتند. عباس دلیرانه در آن میان حمله مىکرد و این رجز را مى خواند:
لا أَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذَا الْمَوْتُ رَقا / حَتَّى أُوارى فِی الْمَصالیتِ لَقا
نَفْسِی لِسِبْطِ الْمُصْطَفى الطُّهْرِ وَقا / إِنِّی انَا الْعَبَّاسُ اغْدُو بِالسَّقا
وَلا أَخافُ الشَّرَّ یَوْمَ الْمُلْتَقى
هنگامى که مرگ فرا رسید، مرا از آن باکى نیست، تا آن هنگام که شمشیرها مرا در خاک افکنند.
من جانم را سپر فرزند زاده پیامبر پاکیزه خوى قرار دادهام، من همان عباسم که سمت سقائى دارم، و از سختىِ نبرد، واهمهاى ندارم.
مقام دستهای علمدار کربلا، مکانهایی است که به شهادت تاریخ در این مکانها، دستهای مبارک حضرت قمربنیهاشم به زمین افتاد.

به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ یکی از تلخترین وقایع حادثه روز عاشورا، شهادت علمدار کربلا، حضرت اباالفضل العباس(ع) بوده است که لشکریان عمربنسعدابیوقاس، دستهای علمدار کربلا را جدا کردند و ایشان را از رسانیدن آب به تشنگان حرم حسینی بازداشتند.
مقام دستهای ایشان، مکانهایی است که به شهادت تاریخ در این مکانها، دستهای آن بزرگوار به زمین افتاد.
مقام دست راست علمدار کربلا
مقام دست راست حضرت عباس(ع) در جهت شمال شرقی آستان مقدس عباسی و در منطقهای مابین محلههای "باب بغداد" و "باب الخان" قرار دارد. این مکان درون کوچهی نافذ قرار گرفته است و بر دیوار این مقام، نقش زیبایی دیده م شود که تاریخ آن به سال 1324ه برمیگردد. اما نام گوینده صاحب آن ذکر نشده است. در بالای این پنجره کتیبهای وجود دارد که تاریخ آن به سال 1324 هجری قمری باز میگردد.
در جلوی آن پنجرهای با لنگههای باز و ساخته شده از مس دیده میشود. کنارههای این پنجره، بالا و زیر آن با کاشی کربلایی پوشیده شده است. تاریخ ساخت این پنجره پایین شیار سمت راست نوشته شده که به 1394ه/1974م برمیگردد و بر بالای در سمت راست نوشته شده است(اثر جعفر داوود السباک). بالای این پنجره، تابلویی از کاشی کربلایی وجود دارد که بر روی آن دست قطع شده حضرت اباالفضل العباس(ع) ترسیم شده و در اطراف این دست، درختهای نخل کشیده شده است.
همچنین در بالای این پنجره تصویر دو دست قطع شده روبروی هم وجود دارد که در سمت راست آن عبارت «این مقام» و در سمت چپ «دست عباس» نوشته شده است و بالای آن کتیبهای از کاشی کربلایی دیده می شود که بر آن ابیاتی از حضرت ابوالفضل نوشته شده که در هنگام ایستادن در کنار رود فرات آنها را سروده است.
حضرت در این ابیات میگوید:
یا نفس من بعد الحسین هونی وبعد ما کنت أن تکونی
ای نفس بعد از حسین(ع) آرام باش و مدارا کن که بعد از حسین وجود نداشتهای که بخواهی بمانی.
هذا حســـــــــــین وارد المنون وتشــربین بارد المعینِ
این حسین است که مرگ را مینوشد و تو آب سرد جاری مینوشی.
والله ما هــــــــــــذا فعال دینی ولا فعال صادق الیقین
به خدا سوگند حسین(ع) این یک عمل مذهبی و یا عملی از سوی صادق الیقین نیست
در هر دو طرف جلوی مقام حضرت عباس(ع) ، پنجرهای واقع شده است که اطراف آن با کاشی کربلایی پوشیده شده و بر بالای آن کتیبهای قرار دارد که بر روی آن چنین نوشته شده است: (بسم الله الرحمن الرحیم : وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا) سورة النساء - آیة 95.
مقام حضرت، پنجره ای برنزی است که در کوچهی «الصخنی» در نزدیکی «باب العلقمی» واقع شده است و معروف است که این مقام در اواسط قرن سیزدهم هجری بر بقایای رودی که در آن زمان به رود «مقبره العباس» معروف بوده، ساخته شده است.
مقام دست چپ علمدار کربلا
مقام دست چپ حضرت ابالفضل العباس(ع) در ضلع جنوب شرقی حرم مطهر حضرت عباس(ع) و در منطقه «باب الخان» قرار دارد. مقام کنونی جایگزین مقامی است که در طرح توسعه این منطقه پس از سال 1411 هـ / 1991م تخریب شد. مقام فعلی دست چپ حضرت عباس(ع) در ابتدای یکی از کوچهها و مشرف بر خیابان کمربندی جدیدی است که دور تا دور حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) را فراگرفته است.
این مقام با بخششها و کمکهای فردی به نام «حاج عباس عبدالرسول» ساخته شده است که اسم وی روی آن نیز نوشته شده است. مقام جدید چند متر از مقام قدیم که هم اکنون در خیابان اطراف حرم حضرت عباس(ع) و روبروی باب الکف (الامیر) و در نزدیکی پیادهروی کنونی واقع است، دورتر است و امید میرود که در جریان طرح توسعه جدید این دو حرم به مکان قدیم خود انتقال داده شود.
این مقام حاوی یک پنجره کوچک برنزی و مزین به آینه های کوچکی است که خارج از خانه شماره 52/51- که در طرح توسعه خیابان حائر تخریب شده- می باشد. بر روی این پنجره، دعاهایی نوشته شده و بر بالای آن نیزابیات شعری از مرحوم شیخ محمد السراج نوشته شده است:
سل اذا ما شئت واسمع وأعلم ثم خذ منــــی جواب المفهـم
اگر خواستی بپرس، بشنو و بدان آنگاه جواب مطلب را از من بگیر
ان فـی هذا المقـام انقطــــعت یسرة العبــــــــاس بحـر الکرم
در این مقام، دست چپ عباس دریای کرم و بخشش قطع شده است
ههنا یا صاح طـاحــــــــت بعدما طاحت الیمنى بجنب العلقمی
ای دوست من، دست چپ عباس همینجا و پس از دست راست او در کنار علقمه قطع شد
أجر دمع العــــین وابکیـه أسى حق ان تبــــکی بدمـع من دم
از اندوه و غم گریه کن و اشک بریز، اگرچه درستش این است که خون گریه کنی
ظاهر کنونی این مقام به صورت هشت است که در آن چهار پنجره و یک درب مسی داری دو دریچه وجود دارد. ارتفاع این در دو متر و از جنس مرمر و مزین به کاشی کربلایی است و به صورت کتیبه ای است که بر روی آن این سخن حضرت عباس(ع) نوشته شده است:
یانفس لا تخشی من الفجار وأبشری برحمة الجبار
ای نفس از ستمکاران و فاجران نترس و به رحمت خداوند جبار بشارت ده
قد قطعوا ببغـــــیهم یساری فاصـلهم یارب حر النار
با ظلم و ستم خود دست چپم را قطع کردند. پروردگارا آتش جهنم را به آنها برسان
بربالای مقام دست چپ حضرت عباس(ع)، گنبد کوچکی قرار دارد که با کاشی کربلایی پوشش داده شده و با این آیه مزین شده است: (بسم الله الرحمن الرحیم: إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ صدق الله العلی العظیم ) سورة التوبة –111 .
روبروی این مقام آیه زیر نوشته شده است: بسم الله الرحمن الرحیم: (( الذین إن مکناهم فی الأرض أقاموا الصلوة واتوا الزکوة وامروا بالمعروف ونهوا عن المنکر ولله عاقبة الأمور)) صدق الله العلی العظیم.
در جلوی این مقام این عبارت بر مرمر منقش شده است: ( سلام بر تو ای حامل پرچم طف و مقام سقوط دست چپ ابوالفضل العباس)
نکته دیگر که به ذهن متبادر می شود این است که حضرت مشکرا برپشت اسب گذارده وبا دستان آن را نگه میداشته.
اینکه حضرت مشک را چگونه با دست گرفته است نمی دانیم ولی امکان آن هست که حضرت مشک را روی اسب گذاشته و با دستانش کنترل و هدایت می کرده است و بعد از جدایی دست ها،هدایت مشک را به دست دیگر می داده ولی وقتی همه ی تاریخ نگاران بر این قول اتفاق نظر دارند ودلیلی برای دروغ بودن آن پیدا نمی کنیم شایسته نیست ما بگوییم این با عقل ما هم خوانی ندارد،پس دروغ است. چراکه اگر اینگونه باشد خیلی از نقل ها ی تاریخ را باید به دلیل اینکه عقل ما نمی تواند بپذیرد رد کنیم. اگر چیز محالی بود و امکان تحقق نداشت تاریخ نگاران آن عصر که از زمره ی باسوادان حساب می شدند،هرگز اینچنین دروغ واضحی را نمی نوشتند و از طرفی اگر یک نقل بود می گفتیم ممکن است دروغ باشد اما امکان ندارد ده ها تاریخ نویس اتفاقی همه با هم دروغ بنویسند و کلامشان هم عینا مثل هم باشد.لازم به ذکر است که وقتی تاریخ نگار دروغ می نویسد، که ترسی داشته باشد از بیان حقیقت در صورتی که اکثر تاریخ نگاران از جبهه ی عمرسعد بودند و ترسی از نوشتن واقعیت نداشتن رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردیمعمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی
چه شیری دادهای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرینتر از شهد و عسل کردی
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی
محسن رضوانی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
نوبت به لبان خشک عباس رسید
نقّاش چقدر آه باید بکشد
محمّدحسین ملکیان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
"یا من هو اسمه دوا " عبّاس است
"یا من هو ذکره شفا" عبّاس است
کعبه ست حسین و کربلا هم قبله
در مذهب ما قبله نما عبّاس است
جلیل صفربیگی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
کوچک نشد مقام تو ،نه! تازه کربلا
با آبروی ریخته ات آبرو گرفت
شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید
این آفتاب بود که با ماه خو گرفت
دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی
وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت
خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعیف شد
از آن به بعد بود که راه گلو گرفت
***
زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟
دست کسی به کنج النگوی او گرفت
در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت
با آستین پاره نمی شد که رو گرفت
علی اکبر لطیفیان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
چون زل زدن آخر شیری به شکارش
در بین دو ابرو گِرهی خورده به کارش
آن تیر که رفته ست گره را بگشاید
خود نیز گره خورده به چشمان خمارش
از دور حرم ماه پریشان طرف آب
خارج شده از محور دوّار مدارش
من در عجبم ماه چرا در وسط روز
بر آینهی علقمه افتاده گذارش
تذهیب دو تا چشم و دو ابروی معلّی
قرآن به سخن آمده با نقش و نگارش
طوفان مهیبی ست که تا چشم ببیند
تیر است که از دور می آید به مهارش
بی دست و سر و چشم ولی باز می آید
انگار که با مرگ به هم خورده قرارش
مهدی رحیمی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
چشمان خیس علقمه امواج رود بود
آن روز رود، شاهد کشف و شهود بود
آن روز سرخ، علقمه محراب کوفه شد
در دست ابن ملجم میدان، عمود بود
از شوق سجده صالح دین از فراز اسب
بر خاک سبز کرب و بلا در سجود بود
شکر خدا که راه تماشا گرفت خون
آخر هنوز صورت مادر کبود بود
این قصّه آب می خورد از چشم شور ماه
نسبت به ماه طایفه از بس حسود بود
سیّد حمیدرضا برقعی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
چو دید تشنه ی لب های خشک او دریاست
به آب خیره شد و ناله اش زدل برخواست
که آب! از چه نگر دیدی ازخجالت آب؟
تو موج می زنی و تشنه یوسف زهراست
ز یک طرف تو زنی نعره از جگر در بحر
ز یک طرف به حرم بانگ العطش بر پاست
قسم به فاطمه هرگز تو را نمی نوشم
که در تو عکس لب خشک سید الشهداست
ز خون دیده ی من روی موج بنویسید
که از تمامی اطفال تشنه تر سقّاست
خدا گواست که با چشم خویشتن دیدم
سکینه را که لبش خشک و دیده اش دریاست
درون بحر همه ماهیان به هم گویند
حسین تشنه و سیراب وحشی صحراست
نوشته اند به لبهای خشک من ز ازل
که تشنه کام گذشتن ز بحر شیوه ی ماست
ز شیر خواره برایت پیام آوردم
پیام داده که: ای آب غیرت تو کجاست؟
صدای نعره ی دریا به گوش جان بشنو
که موج آب هم این طرفه بیت را گویاست
سلام خالق منّان سلام خیرالنّاس
سلام خیل شهیدان به حضرت عبّاس
غلامرضا سازگار
بسم الله الرّحمن الرّحیم
جواب رد دادی خاندان مادریَت را
که آشکار کنی غیرت برادریَت را
عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟
فرات منتظر است اقتدار حیدریَت را
کسی ندید که یک لحظه هم بروز ندادی
در آن شکوه عقابی دل کبوتریَت را
اگرچه کینه ی آن قوم، خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب قصّه ی دلاوریَت را
چنان حسین ز پاکان هاشمی است نژادت
اگر قبول نکردی دمی برابریَت را
تو ماه، ماهِ بنیهاشمی که دختر خورشید
همان نخست پذیرفته بود مادریَت را
مهدی فرجی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تیغ در بین دو ابروش به هم برگشته
آنکه ابروش چنان تیغ دو دم برگشته
بس که موزون و تراز است به چشمم انگار
پیش بالاش بلندای علم برگشته
ردّ پایش طرف آب چرا این گونه ست؟
یک قدم رفته به پیش و دو قدم برگشته
خوب دقّت کن از طرز قدمها پیداست
که به کَرّات سرش سمت حرم برگشته
چقدر تیر که تا سینه ی او آمده و
دختری خورده به عبّاس قسم... برگشته
از سر یوسف تا آخر قرآن تنش
آیه ی کوته دستان قلم برگشته
تیغ وا کرده دو ابرو وسط پیشانیش
آنکه ابروش چنان تیغ دو دم برگشته
مهدی رحیمی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست
زلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفته ات، تر نیست
به زیر سایه ی دست تو مینشست، حسین
چه سایه ای و چه دستی! شگفتآور نیست؟
حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو، آبآور نیست؟
شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست
حسین مانده و قنداقه ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ای که دیگر نیست
نمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست
هزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضهی جانبازیَت، مکرّر نیست
قسم به مادرت امّ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
مرتضی امیری اسفندقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را ، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی
قاسم صرّافان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
محرّم آمده از شهر غم علم در دست
برای سینه زدن ، تکیه شد سراسر دست
محرّم آمد و خمخانه ی ازل وا شد
وضو ز باده گرفتم ، زدم به ساغر دست
حسین آمده با ذوالفقار گریانش
که : هان حسینم و تنهاترین علم بر دست
حسین آمده تا شرح شقشقیّه کند
حسین آمده با خطبه ی پدر در دست
( چو دست برد به تیغ ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر ، دست؟ )
چو ذوالفقار علی چرخ می زند ، بی تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر دست؟
ز خیمه گاه می آید چو گردباد عطش
حسین را بنگر پاره ی جگر در دست!
چه روز بود که دیدیم ما به کرب و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر دست!
بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر ، دست
نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه ای که برد شمر ، سوی خنجر ، دست
به خویش می نگرم با دو چشم خون آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور ، دست
به رود علقمه بنگر که می زند بر سر
به دستگیریِمان موج شد سراسر دست!
نمی توانم بر روی عشق ، بندم چشم
نمی توانم بردارم از برادر ، دست
***
تو هر دو چشم من ! از هر دو چشم، چشم بپوش
ز هر دو دست ، برادر! بشوی دیگر، دست
به پای دست تو سر می دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!
به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست
تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی رسید وگرنه به آن صنوبر، دست
قنوت، پر زدن دستهای مشتاق است
به احترام ابوالفضل می کشد، پر، دست!
مگر تو دست بگیری که دستگیر تویی
به آستان شفاعت نمی رسد هر دست!
اگر چه پیش قدت شد قصیده ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست
حدیث دست تو را هیچ کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر ، دست!
علیرضا قزوه
به نام خدا
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمید رضا برقعی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
گفتند ماهیها که آب آوردهای سقا
نوشیدم و دیدم شراب آوردهای سقا
پیچیده ابرو! در افق عطر تو پیچیده
گل کردهای در خون، گلاب آوردهای سقا
رفتی بپرسی: آخرین پیمان عاشق چیست؟
پیداست از چشمت جواب آوردهای سقا
روشنتری از هر شبِ دیگر، مگر این بار
از برکهی مهتاب آب آوردهای سقا؟
یک آه از تار دلت، از نالهی نیها
تا پردهی اشک رباب آوردهای سقا
چون ماه در منظومهی آغوش خورشیدی
ماهی که داغ آفتاب آوردهای سقا
خون میرود... امّا بیا یک گام اینسو تر
حالا که تا این بیت تاب آوردهای سقا-
-یک شورهزار شعر میبینی و دیگر هیچ
آبی برای این سراب آوردهای سقا؟
قاسم صرّافان
به نام خدا
کاش می گشتم فدای دست تو
تا نمی دیدم عزای دست تو
خیمه های ظهر عاشورا هنوز
تکیه دارد بر عصای دست تو
از درخت سبزِ باغ ِ مصطفی
تا فتاده شاخه های دست تو
اشک می ریزد ز چشم اهل دل
در عزای غم فزای دست تو
یک چمن گلهای سرخ نینوا
سبز می گردد به پای دست تو
در شگفتم از تو ای دست خدا
چیست آیا خون بهای دست تو؟
صادق رحمانی
به نام خدا
در خود شکست آن شب، از خود برید عباس
اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...
یک تن شدند، یک تن، اوّل مرید عباس
با یاد کشتگانش، آیینه خانه ای ساخت
آیینه دار او بود ، آیینه چید عباس
از نسل پختگان بود، خامی نکرد، باری
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
کی او بهانه جو بود؟ چشمش به چشم او بود
دستی به دست او داد، غیرت خرید عباس
از قهراو به دور است ، بی ناز و بی غرور است
اول شهیدِ او شد تا شد شهید عباس
" سید حسن" چه زیبا راز تو را علم کرد
"راز رشید" بودی ، راز رشید... عباس
علی رضا قزوه
به نام خدا
گشت عبّاس، چو آگه ز فغان و عطش اهل حریم شه دین، آن دُر دریای کرامت، شه اقلیم فتوَّت، خلف پاک پیمبر ، وصی حیدر صفدر، علی آن ساقی کوثر، که بود نام نکویش به جهان شاه شهیدان، به جنان سَیّد خوبان، به فلک چون مه تابان ، ز ازل خواست به جان گشت خریدار بسی رنج و بلا را.
***
گفت عبّاس به شاه شهدا، با ادب و صدق و صفا، کی شه دین بهر خدا، حال بده رخصت میدان که روم بهر یتیمان، به بر فرقه ی دونان، طلب آب کنم زان سپه لشگر کفّار جفاکار ستم کیش بد اندیش، که شاید به حرم جرعه ی آبی برسانم و نشانم ز دلم آتش سوزان دهم این شور و نوا را.
***
گفت آندم شه خوبان، چو روی جانب میدان، مکن آهنگ تو بر جنگ، به این فرقه ی بی ننگ، تو را مقصد اگر آب بود بهر یتیمان من امروز، که یک سر همه لب تشنه و دل خسته و پژمرده که گویا نبود روح به تن زین ستم و رنج و محن، زود تو دریاب و رسان آب بقا را.
***
گشت عباس روان، جانب میدان، چو یکی شیر ژیان، نعره زنان، روی نمود او به سوی شطِّ فراتی، که بُدی منع بر اهل حرم شاه شهیدان، ز یزید دنی آن آن پست ازل تا به ابد، لعن خدا باد برآن کافر بی دین بد آئین که بُد او زاده ی زانی و سبب جور و جفا را.
***
مشک پر آب نمود او به لب تشنه و برگشت ز غیرت، که بَرَد آب و بُوَد آبرویش در بر اطفال برادر، که جفا جو عمر سعد ستمگر، زغضب گفت به لشکر، نگذارند که عباس برد آب، اگر آب رسد بر لب آنان و درآیند به میدان ، نگذارند دگر نسل شما را.
***
ناگهان لشگریان، موج زنان، گشت عیان، کینه از آن قوم خسان ، پیکر همچون گل عباس جوان، ماند میان، نعره زنان، تیغ کشید او زمیان، حمله برآورد بر آن قوم تو گفتی اسدالله بوَد درصف این معرکه کان لشکریان از دم تیغش همه گشتند گریزان، به یمین و به یسار، آنچه فتاد از دم تیغش زسر و پیکر و هم دست و بسی کشت از آن قوم دغا را.
***
اندر آنحال قضا گشت مُعین، بادل بِن سعد لعین ، ظالمی آمد زکمین، تیغ بیفکند بر آن دست رسا ، دست شد از جسم ابوالفضل جدا، مشک به بازوی چپ آراست، بشد بر سط زین راست، که ای قوم مرا دست دگر گر ز ستم قطع نمائید، بود به ، که رسانم به حرم جرعه ی آبی، چو گلستان حسینی همه لب تشنه فتادند به خاک و به بدن جامه ی چاک است و روا نیست سکینه کند از سوز عطش غش، بود امید مرا تا که برم آب و فشانم به رخ آن ماه لقا را.
***
آه و صد آه که کردند ز تن، دست چپش باز جدا، فرقه ی بی شرم و حیا ، لیک به جا گفت ابوالفضل بر آن قوم دغا، گر ز شما جور و جفا، بیش از این باز رسد، بر تن بی دست من امروز ، رضایم که رسانم به حرم جرعه ی آبی، که بود عابد بیمار، تن خسته و تب دار، بود روز به چشمش چو شب تار، ز سوز عطش ای قوم ستمکار، ندانید مگر شربت بیمار بود آب به بیمار نمائید مدارا.
***
هردو بازوی جداگشته و تن خسته و دل بسته بر آن مشک ، که ناگه ز سر انگشت جفا، حمله ی تیری زکمان کرده رها، آمد و جا کرد بر آن دیده که همواره بد از خوف خدا، پر ز بکاء خواست برون آورد از دیده همان تیر و کله خُود وی افتاد به زیر از سر آن سرور و هم تیر دگر آمده بر مشک پر از آب، که هم آب ز کف رفته و هم تاب بگفتا پس از این مرگ به من گشت گوارا.
***
ظالمی دید چو بی دستی عباس جوان، پای نهاد او به میان، کینه ی دل کرد عیان، گفت به آن سرور شجعان جهان، دعویَت امروز عیان دار به من تا که بدانم هنر بازویت ای میر سپاه شه لب تشنه ابوالفضل تو را گر نبود دست، مرا هست عمودی ز حدید از ره کین برد به کار و دو جهان شد چو شب تار و نگون گشت زرین قامت آن سرو دل آرای سمن سای ابوالفضل، پس آنگاه ندا کرد اخا را.
***
شاه بشنید چو آن ناله ی جانسوز و روان گشت به بالین برادر، به دل غم زده و چشم پر اختر، چو برادر که مُشبَّک شده جسمش ز دم تیغ و سنان نی به تنش دست ، که خیزد دگرش چشم، که ریزد ز بصر اشک روان، گفت به آن سرور و سالار جهان، تا نرود روح برون، پیکرم ای شاه مبر سوی حرم گاه مگر آن که رود روح از این جسم برون چون که زمن آب طلب کرده سکینه، بود او منتظر اندر حرم و من خجل از روی وی از آن که نشد تا که بر آرم ز وفا حاجت آن کنز حیا را.
***
((طاهر)) آن مدح سرا مرثیه آرا شده و جسته تولّا به نبی و علی و حضرت زهرا و امامین همامین، حسن سید کونین، حسین آن شه دارین، پس از آن به علی بن حسین آن که ورا نام بود سَیِّد سجاد و به باقر که بود بحر علوم و ثمر نخله ی ایجاد و به جعفر که بود دین نبی زنده و پاینده از آن مظهر یزدان و به کاظم که بود خاک درش سجده گه موسی عمران، به رضا آن شه والا که بود شاه خراسان، حرمش قبله گه جان، به تقی آن که زجودش دو جهان آمده موجود، پس از آن به علی النقی و هم حسن عسکری آن هر دو امامین همامین، دگر آنکه بود سرِّ خفی نور جلی، شبه رسول مدنی، وارث اجداد گرامی که بود هادی و مهدی به جهان اوست امامی که به پا داشته این عرض و سماء را.
سَیِّد آقا میرزا "طاهر" اصفهانی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عطش ازخشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هرم ترک های لبت آب شده
بعد از آن که تو لب تشنه عطش را کشتی
تشنه لب ماندن ساقی همه جاباب شده
بعد افتادن عکس تو درآیینه ی آب
برکه از شوق رخت خانه ی مهتاب شده
این فرات است که از دردغمت ای دریا!
بس که پیچیده به خود یکسره ، گرداب شده
تب و تاب حرم ازتشنگی و گرما نیست
دل اهل حرم از داغ تو بی تاب شده
تیرها رو به سوی چشم تو خواندند نماز
همه گفتند که ابروی تو محراب شده
صحنه ای که کمرکوه شکست ازغم آن
عکس تیری ست که در دیده ی تو قاب شده
محسن عرب خالقی
باسم رب الحسین علیه السلام
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر که تو سقّا شدهاى
آب از هیبت عبّاسى تو مىلرزد
بى عصا آمدهاى حضرت موسى شدهاى
به سجود آمدهاى یا که عمودت زدهاند؟
یا خجالت زدهاى ؟ وه! که چه زیبا شدهاى
یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهاى
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویى و ضربهاى و فرق ز هم وا شدهاى
سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى
اندکی فکر خودت باش ببین تا شدهاى
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم ؟
اى علمدار حرم مثل معمّا شدهاى
مادرت آمده یا مادر من آمده است ؟
با چنین حال به پاى چه کسى پا شدهاى ؟
تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهاى ؟
علی اکبر لطیفیان
بسم الله...
مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد
نفس آخر ماهی ها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد
از سر و روی فرات، آهسته
موج می ریخت که سقا آمد
او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد
دست بر زیر سر آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد
از کمین گذر نخلستان
با خبر بود که تنها آمد
کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از ید حادثه امّا آمد
انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آماده ی هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد
علی اکبر لطیفیان
قبله حاجات - محمد علی ریاضی یزدی - شعر حضرت ابالفضل العباس (ع) - شعر نهم محرّم - شورش محتشم 62
به نام خدا
اى حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمى
دست على ماه بنى هاشمى
ماه کجا روى دل آراى تو
سرو کجا قامت رعناى تو
ماه و درخشنده تر از آفتاب
مشرق تو جان و تن بوتراب
همقدم قافله سالار عشق
ساقى عشّاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست به راه حسین
عمِّ امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیه السلام
اى علم کفر نگون ساخته
پرچم اسلام بر افراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست
درس الفباى تو صدق و صفاست
مکتب جانبازى و سربازى است
بى سرى آنگاه سر افرازى است
شمع شده آب شده سوخته
روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب توست مات !
موج زند اشک به چشم فرات !
یاد حسین و لب عطشان او
وآن لب خشکیده ی طفلان او
تشنه برون آمدى از موج آب
اى جگر آب برایت کباب !
ساقى کوثر ، پدرت مرتضى است
کار تو سقایى کرب و بلاست
مشک پر از آب حیاتت به دوش
طفل حقیقت ز کفت آبنوش
درگه والاى تو در نشأتین
هست در رحمت و باب حسین
هر که به دردى ، به غمى شد دچار
گوید اگر یکصد و سى و سه بار
اى علم افراخته در عالمین
اِکشِف یا کاشف کرب الحسین
از کرم و لطف جوابش دهى
تشنه اگر آمده آبش دهى
چون نهم ماه محرّم رسید
کار بدان جا که نباید کشید
از عقب خیمه ی صدر جهان
شاه فلک جاه ملک پاسبان
شمر به آواز ترا زد صدا
گفت کجایید بَنُوا اُختَنا
تا برهانند ز هنگامه ات
داد نشان خطِّ امان نامه ات
رنگ پرید از رخ زیباى تو
لرزه بیفتاد بر اعضاى تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشیر و سنان بى امان ؟
دست تو نگرفت امان نامه را
تا که شد از پیکر پاکت جدا
مزد تو شد دست شه لافتى
خطِّ تو شد خطِّ امان خدا
چار امامى که تو را دیده اند
دست علم گیر تو بوسیده اند
طفل بُدى ، مادر والا گهر
برد تو را ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشک ز چشمش چکید
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو زده مجتبى
دید چو در کرب و بلا شاه دین
دست تو افتاده به روى زمین
خم شد و بگذاشت سر دیده اش
بوسه بزد با لب خشکیده اش
حضرت سجّاد همان دست پاک
بوسه زد و کرد نهان زیر خاک
مطلع شعبان همایون اثر
بر ادب توست دلیلى دگر
سوم این ماه ، چون نور امید
شعشعه صبح حسینى دمید
چارم این مه که پر از عطر بوست
نوبت میلاد علمدار اوست
شد به هم امیخته از مشرقین
نور ابوالفضل و شعاع حسین
اى به فداى سر و جان و تنت
وین ادب آمدن و رفتنت
وقت ولادت قدمى پشت سر
وقت شهادت قدمى پیشتر!
مدح تو این بس که شه ملک و جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فداى تو باد!
شه چو به قربان برادر رود
کیست (ریاضى ) که فدایت شود؟!
محمد علی ریاضی یزدی
بسم الله...
هرکس که باتو بوده اگر با تو هست ماند
دنیا تورا نداشت که اینگونه پست ماند
چون روز روشن است که پیروز جنگ کیست
بر قلب دشمنان تو داغ شکست ماند
در زیر رقص تیغ تو دراوج کار زار
هرکس که ایستاد،نه،هرکس نشست ماند
سر رابه صخره ها زده هرروز علقمه
یک عمردر هوای تو اینگونه مست ماند
حق می دهم به آب اگر جزر و مد کند
بعداز تو کم کسی ست که یکتا پرست ماند
هرآدمی زرفتن خود ردّ پا گذاشت
اما چرا ز رفتن تو ردّ دست ماند؟
مهدی رحیمی
به نام خدا
این آبها که ریخت ، فدای سرت که ریخت
اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت
گفته خدا دو بال برایت بیاورند
در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت
اثبات شد به من که تو سقای عالمی
بر خاک ، قطره قطره ی چشم ترت که ریخت
طفلان از اینکه مشک به دست تو داده اند
شرمنده اند ، بازوی آب آورت که ریخت
گفتم خدا به خیر کند قامت تو را
این قومِ غیض کرده به روی سرت که ریخت
وقت نزول این بدن نا مرتّبت
مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت
معلوم شد عمود شتابش زیاد بود
بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت
امّا هنوز دست تو را بوسه می زنم
این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت
علی اکبر لطیفیان
به نام خدا
ماهم محل به رفعت هفت آسمان نداد
از راه نخل رفت و کسی را نشان نداد
او را امان رسید و امانم برید و رفت
عباس من به نامه ی دشمن امان نداد
دشمن درست گفت که قرآن پاره ای ست
این دست ها که دست به این و به آن نداد
من بر سر جنازه ی خود گریه می کنم
چون من کسی نمُرد و در این دشت جان نداد
زین ره که رفته ای چه کند زینب عزیز ؟
خواری ز ره رسید و به معجر امان نداد
محمّد سهرابی
شعله آتشی ست _در دل آب
ساقی مهوشی ست _مست و خراب
بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست آب تا به رکاب
آب از پرتوَش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب
آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب
مگر آنجا چه دیده کاین سان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب
می رود دست آب و دامانش
که میافکن مرا به کام عذاب
حسرت بوسه اش به قلب فرات
دل آب از برای اوست کباب
یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ،هزار دسته غُراب
سینه ی نخل ها سپر ، اما
تیر ها بیشتر ز حدّ حساب
گر بپرسند : از چه رو تشنه؟
شد برون از فرات بهر جواب
دست های قلم شده با خون
پای آن نخل ها نوشته کتاب
اشک ، چون سیل بر رخش جاری
کربلا محو گشته در سیلاب
مشک ، آرام همچنان طفلی
که در آغوش مام رفته به خواب
چشم هایش سحاب ، امّا نه
کی چکد خون ز چشم های سحاب ؟
تیرها را به جان خرید اما
چون یکی سوی مشک شد پرتاب
مشک چون طفل دست پایی زد
قصّه ی آب ختم شد به سراب
روی آغوش ساقی طفلان
گوییا تیر خورده طفل رباب
تیر ها پر شدند ، پرها بال
رفت تا اوج عشق همچو عقاب
کم کم از صدر زین زمین افتاد
« ای برادر ، برادرت دریاب »
اوّلین بار شد چنین می گفت
آخرین سجده بود در محراب
در شگفتند قدسیان گویا
بوتراب اوفتاده روی تراب
علقمه یا که مسجد کوفه ؟
حیدر است این به خون نموده خضاب
مادرش نیست ، چه کسی او را
پسرم می کند دوباره خطاب؟
کم کم احساس می کند عباس
عطر خوشبوترین شکوفه ی یاس
سعید حدّادیان
به نام خدا...
کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاکوش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من در موهاش
تکیهگاه سر شوریده من بازوهاش
کیست این عطر غزل میوزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش
این که میخندد و میخواند و میرقصد و مست
میرود بوی خوش پیرهنش دست به دست
نازپرداز همه نازفروشان زمین
ساقی، اما ز همه تشنهلبان تشنهترین
نشئهافزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه ی خستهدلان بیدستیش
کیست این سروقدِ تشنهلبِ مشک به دوش؟
اینکه بیاوست چراغ شب مستان خاموش ؟
اینکه آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است؟
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره واکردن از آن زلف سیه لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنیهاشم نیست
سعید بیابانکی
به نام خدا...
وقتی تو دل نازکتر از ابر بهاری
حق داری از دوری گلهایت بباری
تو همچنان شمعی که بعد از آن وقایع
کارت شده یک عمر،تنها گریه زاری
تو پا به پای زینب کبری همیشه
یک گوشه در شهر مدینه روضه داری
با او تمام روضه ها را گریه کردی
ام المصائب را تو تنها غمگساری
روزی که امد کاروان غم برایت
آن روز شد روز شروع بی قراری
معلوم شد عباستان در کاروان نیست
با اینهمه دیگر چرا چشم انتظاری
آن روز پرسیدی ز هر شخصی که دیدی
آیا خبر از یوسف زهرا نداری؟
دیگر کسی خنده به لبهایت ندیده
اری که تا دنیاست دنیا سوگواری!
شکر خدا در علقمه حاضر نبودی
آخر چطور می خواستی طاقت بیاری
وقتی شنیدی دستهایش را بریدند
کم مانده بود از غصه او جان سپاری
عباس تو سعی خودش را کرد اما
دیگر چرا تو از سکینه شرمساری
احساسهای تو سفر کردند و رفتند
اما تو ماندی و نگاه اشکباری
رحیم ابراهیمی
به نام خدا...
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
در فصل غم،فصل خسوف ماه خونین
خورشید هم مثل دلت گویا گرفته!
تا آسمانها میرود دلمویه هایت
کار دل خونت عجب بالا گرفته!
این روزها با دیدن حال تو بانو!
بغضی گلوی اهل یثرب را گرفته
هر روز اشک و آه، حق داری بسوزی
یک کربلا غم در نگاهت جا گرفته !
می دانم اینجا بارها با دست لرزان
اشک از دو چشمت حضرت زهرا گرفته
تاریخ را می گردم ـ آری ـ تا ببینم
مثل دل تنگت دلی آیا گرفته؟
اینجا به همراه لب خشک تو مادر!
هر سنگریزه ختم "یا سقا" گرفته ...
سید محمد بابامیری
باسم رب الحسین علیه السلام
دستان بریده نعش بیسر دجله
تنها و غریب و بیبرادر دجله
یک سوی حسین و سوی دیگر عباس
یک چشم فرات و چشم دیگر دجله
جلیل صفربیگی
باسم رب الحسین علیه السلام
عشق تکرار آدم و حواست
سیب ممنوعه بهشت خداست
عشق یک واژه جدیدی نیست
سرنوشت قدیمی دنیاست
مثل یک ماه اول ماه است
گاه پیدا و گاه نا پیداست
نسل ما نسل عاشق اند اصلاً
عاشقی شغل خانواده ماست
عشق مشق شب بزرگان است
مثل سجاده ای که رو به خداست
مشق این روزگار اباالفضل است
صدو سی و سه بار اباالفضل است
آسمان جلوه ای اگر دارد
از نماز شب قمر دارد
روز میلاد تو همه دیدند
نخل ام البنین ثمر دارد
آمدی و حسین قادر نیست
از نگاه تو چشم بر دارد
کوری چشم ابتران حسود
چقدر فاطمه پسر دارد
ای رشید علی نظر نخوری
شهر چشمان خیره سر دارد
نور تو جلوه های توحید است
ماه رویت شبیه خورشید است
خردسال قدیم دنیا من
جستجوهای پشت دریا من
تو بر این خاکها بکش دستی
اگر این خاک زر نشد با من
سر سالست مرد مسکینم
مکش از دست خالیم دامن
چقدر فاصله است ای دریا
از ظهور مقام تو تا من
تو بزرگ قبیله آبی
تو غدیری فراتی اما من ...
خشکسالم کویر بی آبم
روزگاریست تشنه می خوابم
ای نسیم پر از بهار علی
ماه در گردش مدار علی
چقدر مشکل است تشخیصت
تا که تو می رسی کنار علی
با تو یک نور دیگری دارد
شجره نامه تبار علی
دومین حیدر ابو طالب
صاحب غیرت و وقار علی
به شما می رسد تمام و کمال
همه ی ارث ذوالفقار علی
ای علمدار و سر پناه حسین
حضرت حمزه سپاه حسین
از نگاه کبوتری وارم
به مقام تو غبطه می بارم
سرمن تو اگر بگیری باز
به دو ابروی تو بدهکارم
ارمنی هم اگر حساب کنی
دست از تو بر نمی دارم
بده این مشک پاره خود را
تا برای خودم نگه دارم
بی سبب نیست گریه چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
با تمامی شور و احساسم
آرزو مند کف العباسم
زلف ما راز مشک وا مکنید
شب ما را از آن جدا مکنید
پای ما را به جای خالی مشک
در حریم فرات وا مکنید
دست بر زیرتان نمی آرد
آبها انقدر دعا نکنید
تیرها روی این تن زخمی
خودتان را به زور جا نکنید
تازه طفل رباب خوابیده
جان آقا سر و صدا نکنید
تا که از مشک پاره آب چکید
رنگ از رخ رباب پرید...
علی اکبر لطیفیان
باسم رب العباس علیه السلام
از هیبت قدکشیده ات می ترسند
از خشم میان دیده ات می ترسند
حتی ز سر بریده ات می ترسند ...
مهدی صفی یاری
به نام خدا
صدا زد با دل پر درد ای آب !
به سمت خیمه ها برگرد ای آب !
چرا انقدر با ما بی وفایی ؟
وفا با مردم نامرد ؟ ای آب ؟!
به نام خدا
من و فکر حرامی و جسارت
حرم ، فکر بدون من اسارت
کنار علقمه من ماندم و تو
همه سمت حرم در فکر غارت
به نام خدا
به پیش پات دارم باغ لاله
خوشامد گوئیم شرم است و ناله
مرا بگذار و راهی شو برادر
شدم دلواپس گوش سه ساله
به نام خدا
سپر شد پیکرم بر پیکر مشک
صدف گشتم برای گوهر مشک
بیا ای تیر چشم دیگرم را ...
بگیر و دست بردار از سر مشک
باسمه تعالی
این جوان کیست که در قبضه او طوفان است
آسمان زیر سم مرکب او حیران است
پنجه در پنجه آتش فکند گاه نبرد
دشت از هیبت این واقعه سرگردان است
مشک بر دوش فکنده است و دل را در مشت
کوه مردی که همه آبروی میدان است
تا که لب تشنه نمانند غریبان امروز
می رود در دل آتش به سر پیمان است
این طرف کوه جوانمردی و ایثار و شرف
روبرو قوم جفا پیشه و سنگستان است
صف به صف می شکند پشت سپاه شب کیش
آذرخشی است که غرنده تر از شیران است
خبره بر خیمه زینب شده و می نگرد
کودکی را که تمامی عطش و گریان است
سمت خون علقمه در آتش و در سمت عطش
خیمه ها شعله ور و بادیه اشک افشان است
این که بر صفحه پیشانی او حک شده است
آیه هایی است که از سوره الرحمن است
جلیل دشتی مطلق
به نام خدا
آبی نبود اگر که تو دریا نمی شدی
مشکی نبود اگر که تو سقا نمی شدی
حالا که مثل نور شدی و قمر شدی
ای کاش هیچ وقت تو پیدا نمی شدی
این تیر با نگاه نظر می زند تورا
حالا نمی شد این همه زیبا نمی شدی؟
می خواستی که تیر نگیرد تن تورا
کاری نداشت،خوش قدو بالا نمی شدی
تو جمع خیمه بودی و تقسیم کردنت
ورنه در این مزار کمت جا نمی شدی
پیش قد حسین ،تمامت شکسته بود
تقصیر تو نبود اگر پا نمی شدی
علی اکبر لطیفیان
به نام خدا
همه حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن دم با توست
من از این جزر و مد سینه زنانت خواندم
ماه من شورش شبهای محرم با توست
دشمن از ترس نگاهت مژه بر هم نزند
غضب آلوده ای و خشم خدا هم با توست
با حضورت حرم آل علی آرام است
تا زمانی که در این معرکه پرچم با توست
علقمه زیر شتاب نفست میسوزد
وعده ای داده ای و چشمه زمزم با توست
خرد شد ریخت به پایت همه هست حسین
قد بر افراشتن این کمر خم با توست
هیچکس مثل تو از وعده ی خود آب نشد
مشک شد پاره و تنها غم عالم با توست شعری ازحافظ دروصف ابالفضل (ع) زان یار دل نوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم و بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
چشمت به غمزه مارا خون خورد،می پسندی؟
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زینهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه ی عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در این بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی در چهار ده روایت
- ۹۶/۰۶/۱۱